سلام<-Text1->به این وبلاک هم سری بزنید majid2014.loxblog.com


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



حادثه طوفانی عاشق عشق ضیافت های عاشق را خوشا بخشش ، خوشا ایثار خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار چه دریایی میان ماست خوشا دیدار ما در خواب چه امیدی به این ساحل خوشا فریاد زیر آب خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن اگر خوابم اگر بیدار اگر مستم اگر هوشیار مرا یارای بودن نیست تو یاری کن مرا ای یار تو ای خاتون خواب من من تن خسته را دریاب مرا هم خانه کن ، تا صبح نوازش کن مرا ، تا خواب همیشه خوابتو دیدن دلیل بودن من بود چراغ راه بیداری اگر بود از تو روشن بود نه از دور و نه از نزدیک تو از خواب آمدی ای عشق خوشا خودسوزی عاشق مرا آتش زدی ای عشق لطفا با نظراتون مارا خوش حال کنید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ✿✿✿ بهترین روزگارم زیر سا یه ی تو ✿✿✿ و آدرس majid2014.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 274
:: کل نظرات : 122

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 31
:: باردید دیروز : 50
:: بازدید هفته : 83
:: بازدید ماه : 81
:: بازدید سال : 1622
:: بازدید کلی : 34902

RSS

Powered By
loxblog.Com

خاطرات
چهار شنبه 4 دی 1392 ساعت 11:25 | بازدید : 477 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

خاطـرات نــہ سر دارنـد و نـہ تــہ ...بـے هوا مــے آیند تا خفہ ات ڪـنند

مـے رسنـد گـآهـے وسط یڪـ فڪـر . . . !

گاهــے وسط يڪـ خیاباטּ . . .

سردت مــے ڪــنند . . . داغـت مـے ڪنند . . .

رگ خوابت را بلـدند . . . زمينت مـے زنند . . .

خاطرات تمـام نمـے شوند. . .

تَمـآمت مـے ڪنند


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان عاشقانه
شنبه 30 آذر 1392 ساعت 20:50 | بازدید : 499 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )
 
از زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست... 

چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او.فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق! از زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست... 

چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او.فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!


وش خشک شده بود....تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بنگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زیبا بود ... درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برابر ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.
بقیه در ادامه مطلب
سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پرید گفت.. .... یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه... دیگه هیچی نشنید .. انگار که مرد.. قلبش دیگه نمی زد.. صداش در نمی امد.گلابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم.. اصلا باورم نمیشه.فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه...نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد.. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی راشنید که میگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد  اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید....گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر میزدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.



ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ی اخر فرا رسید ... وقت گفتن خداحافظی ... نمی خواست از دستش بدهد . نمی خواست بذارد برود... نمی خواست.......... اما...............


نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.


گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند!بوسیدش.. چقدر گرمایش را دوست داشت . اما حیف که اخرین بوسه بود... برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی.. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ...


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود.. خیلی تنگ.


صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند . گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود..: من پروازم را از دست دادم. نمیرم.


می ای دنبالم؟


این بار هم چیزی نمی شنید . صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم . دوست دارم. میای دنبالم؟


به خودش امد: اره . همین الان اومدم.


گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ.چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می گویند
شنبه 30 آذر 1392 ساعت 20:46 | بازدید : 516 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

 

می گویند، اگر كسی‌ چهل‌روز پشت‌  سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند،
 
حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و  آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌كند.

سی‌ و نه‌ روز بود كه‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید
 
و جارو می‌كرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌كشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود:
 
اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ كه‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم.
 
مطمئن‌ هستم‌ كه‌ تمام‌ بدبختی‌ها و گرفتاری‌هایم‌ از فقر و بی‌پولی‌ است.


 روز چهلم‌ فرارسید. هنوز هوا تاریك‌ و روشن‌ بود كه‌ مشغول‌ جارو كردن‌ شد.

كمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاك‌ آن‌ طرف‌تر ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت:
 
با این‌كه‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را هم‌ تمیز كنم.
 
هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نباید جاهای‌ دیگر هم‌ كثیف‌ باشد..

 
مرد بیچاره‌ با این‌ فكر آب‌ و جارو كردن‌ را رها كرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بیلی‌ بیاورد و آشغال‌ها را بردارد.
 
وقتی‌ بیل‌ به‌دست‌ برمی‌گشت، همه‌اش‌ به‌ فكر ملاقات‌ با خضر بود با این‌ فكرها مشغول‌ جمع‌ كردن‌ آشغال‌ها شد.

 
 ناگهان‌ صدای‌ پایی‌ شنید. سربلند كرد و دید پیر مردی به‌ او نزدیك‌ می‌شود. پیرمرد جلوتر كه‌ آمد سلام‌ كرد.

مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.

پیرمرد پرسید: .صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ اینجا چه‌ می‌كنی؟

مرد جواب‌ داد: دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو می‌كنم.
 
آخر شنیده‌ام‌ كه‌ اگر كسی‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر را می‌بیند..

پیرمرد گفت: حالا برای‌ چی‌ می‌خواهی‌ خضر را ببینی؟

مرد گفت: آرزویی‌ دارم‌ كه‌ می‌خواهم‌ به‌ او بگویم..

پیرمرد گفت: چه‌ آرزویی‌ داری؟ فكر كن‌ من‌ خضر هستم، آرزویت‌ را به‌ من‌ بگو..

مرد نگاهی‌ به‌ پیرمرد انداخت‌ و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم‌ كارم‌ نشو..

پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن‌ كه‌ من‌ خضر باشم. هر آرزویی‌ داری‌ بگو..

مرد گفت: تو كه‌ خضر نیستی. خضر می‌تواند هر كاری‌ را كه‌ از او بخواهی‌ انجام‌ بدهد..

پیرمرد گفت: گفتم‌ كه، فكر كن‌ من‌ خضر باشم‌ هر كاری‌ را كه‌ می‌خواهی‌ به‌ من‌ بگو شاید بتوانم‌ برایت‌ انجام‌ بدهم..

مرد كه‌ حال‌ و حوصله‌ی‌ جروبحث‌ كردن‌ نداشت، رو به‌ پیرمرد كرد و گفت:
 
اگر تو راست‌ می‌گویی‌ و حضرت‌ خضر هستی، این‌ بیلم‌ را پارو كن‌ ببینم..

پیرمرد نگاهی‌ به‌ آسمان‌ كرد. چیزی‌ زیرلب‌ خواند و بعد نگاهی‌ به‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ انداخت.
 
 در یك‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ پارو شد.
 
 مرد كه‌ به‌ بیل‌ پارو شده‌اش‌ خیره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهمید كه‌ پیرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است.
 
چند لحظه‌ای‌ كه‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسی‌ كند و آرزوی‌ اصلی‌اش‌ را به‌ او بگوید، اما از او خبری‌ نبود.

مرد بیچاره‌ فهمید كه‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است.
 
به‌ پارو نگاه‌ كرد و دید كه‌ جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد نمی‌خورد در حالی‌ كه‌ از بیلش‌ در تمام‌ فصل‌ها می‌توانست‌ استفاده‌ كند.

 

از آن‌ به ‌بعد به‌ آدم‌ ساده‌ لوحی‌ كه‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ هدفی‌ تلاش‌ كند،
 
اما در آخرین‌ لحظه‌ به‌ دلیل‌ نادانی‌ و سادگی‌ موفقیت‌ و موقعیتش‌ را از دست‌ بدهد،
 
می‌گویند بیلش‌ را پارو كرده‌ است.
 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
وقتی که ریاضی دانی عاشق میشود
شنبه 30 آذر 1392 ساعت 20:42 | بازدید : 532 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

 

 

منحنی قلب من، تابع ابروی توست


خط مجانب بر آن، کمند گیسوی توست
حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست


بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست

چون به عدد یک تویی من همه صفرها


آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست

پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو


گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست

بی تو وجودم بود یک سری واگرا


ناحیه همگراش دایره روی توست


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 30 آذر 1392 ساعت 20:37 | بازدید : 688 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

دریک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین میکردند و به راحتی میشد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی میکنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد
.


پیرمرد کمینوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمینوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز میزد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه میکردند و این بار به این فــکر میکردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمیتوانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینیهایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را میخورد، پیرزن او را نگاه میکند و لب به غذایش نمیزند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: میتوانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: بفرمایید!

چرا شما چیزی نمیخورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: منتظر دندانها



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 29 آذر 1392 ساعت 22:16 | بازدید : 573 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

چرا مردها دارای وجدان پاکی هستند؟ 

به این دلیل که هیچ گاه از آن استفاده نمی کنند.


اگر یک مرد و یک زن با هم از یک ساختمان ۱۰ طبقه به پایین بیفتند کدامیک زودتر به زمین میرسد؟
خانم، چرا که آقا راه را گم می کند.



چرا مردها همیشه خوشحالند؟
چون آدم های بی خیال فقط می خندند.



چرا روانکاوی مردها خیلی سریع تر نسبت به خانم ها انجام می پذیرد؟
زیرا هنگامیکه زمان بازگشت به دوران کودکی فرا می رسد، مردها همان جا قرار دارند

شباهت آقایون با آگهی های بازرگانی چیست؟

شما نمی توانید یک کلمه از حرف های آنها را باور کنید و هیچ چیز برای زمانی بیش از ۶۰ ثانیه دوام نمی آورد.


فرق بین نرخ اوراق بهادار با مردها در چیست؟
نرخ اوراق بهادار رشد می کند.

خدا بعد از خلق مرد ها چه گفت؟
من می تونم کارمو بهتر از این انجام بدم.

دلیلی که مردها به مسائل کاری خود فکر نمی کنند ؟
۱- فکری ندارند

2- کاری ندارند


آقایون لباس هایشان را چگونه دسته بندی می کنند؟
”کثیف” و ” کثیف اما قابل پوشیدن ”

چه کسی می تواند یک ماشین ارزان قیمت ۲ میلیون تومانی بخرد و یک سیستم صوتی ۴ میلیون تومانی بر روی آن نصب کند ؟

تنها یک مرد .



شما به مردی که همه چیز دارد چه میدهید؟
زنی که به او نشان دهد چگونه می تواند از آنها استفاده کند.


فرق یک شوهر جدید با یک هاپوی جدید در چیست؟
بعد از یک سال هاپو هنوز هم از دیدن شما به هیجان می آید.

نازکترین کتاب دنیا چه نام دارد؟
چیزهایی که مردان در مورد زنان می دانند


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سوالات تستی !
جمعه 29 آذر 1392 ساعت 22:11 | بازدید : 543 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

سوالات تستی !




- هدف خداوند از آفرینش مردها چی بود؟
1. هدف خاصی نبود.
2. گل اضافی بود.
3. نسخه آزمایشی بود.
4. اصلا کار خدا نبود.


- اگه خدا مردها را نمی آفرید چی می آفرید؟
1. چیز خاصی نمی آفرید
2. هندوانه
3. جلبک دریای
4. خروس دریای


- اگر جمعیت مردها منقرض شود چه می شود؟

1. مگه قراره اتفاقی بیافته ؟
2. کسی نیست دیگه به زنها گیر بده.
3. یه هیولا کمتر، دنیا قشنگتر.
4.همه موارد .



- چه وقت مردها عاشق می شوند؟
1. چه وقت مردها عاشق نمی شوند !
2. هر وقت مامانشون بگه.
3. چون یکدفعه می شوند خودشان هم نمی دانند که کی می شوند.
4. یک روز از همین روزا!



- مردها چه وقت عشق قبلی خود را فراموش می کنند؟
1. در همون وقتی که عشق جدید خود را کشف می کنند.
2. جدید و قدیم نداره فقط بازیگر نقش زن عوض میشه.( قانون 4 نیوتن )
3. بستگی تام و تمام به میزان تست استرون دارد.
4. رابطه مستقیم با نظر مادر بزرگ کودک فهیم دارد.


- مردها در مقوله ایجاد یک رابطه عشقی جدید در حکم چه چیزی هستند؟
1. فنر با ثابت بالا
2. پارچه استرژ
3. یک نوع ماده الاستیک با ساختار ناشناخته.
4. کش تیرو کمان


- مردها معمولا هر چند مدت یکبار عاشق می شوند؟
1. هر شب
2. هر وقت که خدا بخواد.
3. هر وقت تست استرون بگه.
4. سیکل تایم خاصی ندارند.


- مردها وقتی تصمیم به ازدواج می گیرند چه کار می کنن؟
1. اون موقع نمی تونن کار خاصی بکنن !
2. تمام تلاششون رو می کنن که بتونن 1 کاری بکنن !
3. به مامانشون می گن که 1 کاری بکنه چون دیگه وقتشه که اونا رسما خیلی کارا بکنن !
4. وقتی از زندگی مجردی سیر شوند !



- وقتی مردها تصمیم می گیرن ازدواج کنن چی می گن؟
1. چیزی نمی گن چون وقت عمله
2. وقت نمی کنن چیزی بگن
3. اولش چیزی برا گفتن ندارن ولی بعد که خرشون از پل گذشت نطقشون باز میشه.
4. در این برهه از تاریخ طبیعی هیچ کس نمی فهمه که اونا چی می گن.



- مردها چطور زن زندگی شون رو می گیرن؟
1. با دست
2. با تور
3. با چنگول
4. با زبون


- معیار مردها برای انتخاب همسر چیه؟
1. هر که پیش آمد خوش آمد.
2. به روش جستوجوی ترتیبی در لیست سیاه
3. ده بیست سی چهل
4. به قول مادر بزرگ پسر بچه نفهم دختر مثل پارچه می مونه هر روز 1 مدل بهترش میاد وایمیستن بهترش بیاد

http://parsskin.com/


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 29 آذر 1392 ساعت 22:8 | بازدید : 815 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم

ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه !!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
فرهنگ
جمعه 29 آذر 1392 ساعت 21:58 | بازدید : 572 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

در مهد كودك هاي ما ۹ صندلي ميذارن و به ۱۰ بچه ميگن هر كي نتونه سريع براي خودش يه جا بگيره باخته و بعد ۹ بچه و ۸ صندلي و ادامه بازي تا يك بچه باقي بمونه. بچه ها هم همديگر رو هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي بشينن.



در مهد كودك هاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن اگه يكي روي صندلي جا نشه همه باختين. لذا بچه ها نهايت سعي خودشونو ميكنن و همديگر رو طوري بغل ميكنن كه كل تيم 10 نفره روي 9 تا صندلي جا بشن و كسي بي صندلي نمونه. بعد 10 نفر روي 8 صندلي، بعد 10 نفر روي 7 صندلي و همينطور تا آخر. ... با اين بازي ما از بچگي به كودكان خود آموزش ميديم كه هر كي بايد به فكر خودش باشه. اما در سرزمين آفتاب، چشم بادامي ها با اين بازي به بچه هاشون فرهنگ همدلي و كمك به همديگر و كار تيمي رو ياد ميدن


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 29 آذر 1392 ساعت 21:54 | بازدید : 800 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )



پسر برتر از دختر آمد پدید

پسر جمله را گفت و چیزی ندید



نگو دخترک با یکی دسته بیل

سر آن پسر را شکسته جمیل



...بگفتا: «جوابت نباشد جز این

نگویی دگر جمله‌ای اینچنین!



وگرنه سر و کار تو با من است

که دختر جماعت به این دشمن است



پسر اندکی هوشیاری بیافت

سرش چون انار رسیده شکافت



پسر گفتش:«ای دختر محترم

که گفته که من از شما بهترم؟!

...

که دختر جماعت به کل برتر است

ز جن تا پری از همه سرتر است



پسر سخت بیجا کند، مرگ بید

که برتر ز دختر بیاید پدید!»



پس آن ضربه خیلی نشد نا به جا

که یک مغز معیوب شد جا به جا


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 29 آذر 1392 ساعت 21:35 | بازدید : 764 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

اشكي كه بي‌صد ا  ست 





پشتي كه بي‌پنا ست





دستي كه بسته است





پايي كه خسته است





دل را كه عاشق است





حرفي كه صادق است





 شعري كه بي‌بها ست 





شرمي كه آشناست





دارايي من است

ارزاني شماست


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دختران دل شكسته
جمعه 29 آذر 1392 ساعت 21:25 | بازدید : 508 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

خيلي خسته ام خسته ازاين همه نامردي-اين همه نارفيقي-خسته ازتموم سياهي هاي

روشن چراكسي تكه هاي قلب منونميخواد چراهركي ميادفقط تن ميخاد تاكي حرف تن بشنوم

واشك بريزم براي قلبم ك خريدارنداره چراهركي از راه ميرسه نميپرسه حال قلبت چطوره چراهركي

 مياد ميگه...چراادمافقط ظاهرميبينن-خدايا من صورت زيبانميخام نميخام كسي منوبراي ظاهرم بخاد

فرشته اي ميخام براي ي لحظه خودم براي قلب سوخته ام براي احساسم براي مهربوني براي همزبونيام

-خيلي -تقديم ب دختران دل شكسته


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 28 آذر 1392 ساعت 11:48 | بازدید : 576 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشق همچون نقاشیست

با این تفاوت که نقاشی را میتوان پاک کرد امــــــا 

عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشق را نه


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 28 آذر 1392 ساعت 11:18 | بازدید : 741 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

آیا از صبح تا شب در اینترنت علاف هستید؟

آيا هر روز شما مثل روز هاي ديگر است ؟

آيا هيچ پيشرفتي نداريد ؟

.
.

ما هيچ پيشنهادي براي شما نداريم

خداشاهده ما از شمام بدتريم !!

يكي بياد به خودمون ياري برسونه


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 27 آذر 1392 ساعت 20:21 | بازدید : 953 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

باد را زوزه كشان احساس ميكرد

زمين چون تشنگان لب باز ميكرد
چون آتش مي‌گرفت لبهاي خاموش
همين لب سر به درگاه باز ميكرد
چو باد سيلي زنان برصورتش زد
سرش پايين دلش پرواز ميكرد
دلش چون تشنگان تا كربلا رفت
سرش پايين نيازش تا خدا رفت


چو خار در پاي اين عاشقترين رفت
زمين سيراب چو خوني بهترين رفت
نمي دانم چرا تشنه ترين رفت
چرا عاشق به ديدار زمين رفت
از آن پيكر نماند جز استخواني
كه دستانش بالا سر بر زمين رفت
نمي دانم در اين حكمت چه باشد
كه دنيا هم برايش كمترين رفت


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 27 آذر 1392 ساعت 20:13 | بازدید : 817 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

پیری در مسجد را بکوبید به شب

بانی مسجد : امد و بگفت چه میخواهی که اینگونه خرابی

پیر گفت : به دنبال یک چراغم و وارد شد

بانی مسجد : چه میخواهی

پیر گفت : یافتم همین چراغ است

بانی مسجد : تو که اینقدر مست و خرابی در مسجد به دنبال همین یک چراغی

پیر خندید و گفت : این چراغ مال تو نیست مال من است

بانی گفت : این چراغ هدیه من به مسجد است حال به تو هدیه میکنم

پیر بی جوا ب از مسجد خارج شد

بانی برای بدرقه به دنبال وی رفت

ناگهان دید پیر چراغ را در کوچه رها کرده و به مسیر خود ادامه میدهد

بانی برای سئوال بدنبال پیر دوید و بی او رسید

گفت ای پیر تو چو دیوانگان به مسجد امدی چراغی گرفتی حال ان را رها کردی

پیر گفت : چراغی که به خانه رواست بر مسجد حرام است

بانی رفت تا چراغ را به مسجد ببرد ناگهان زیر درخت زنی را دید که به کودک خود شیر میدهد

از ان زن پرسید تو کی هستی این وقت شب اینجا چه میکنی

زن که چهره اش را پوشانده بود گفت من صاحب این چراغم

بانی اشک در چشمانش حلقه زد وقتی دید بعد از ترک همسر و فرزندش

همسرش و فرزندش چگونه زندگی میکردند

و او را در اغوش کشید و گفت دیگر هیچ حلالی را حرامش نمیکنم



بعضی وقتها شعر قدرت حضم کلام مرا ندارد


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 27 آذر 1392 ساعت 19:56 | بازدید : 832 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

اگر کسی را نداشتی که با او بیندیشی به آسمان بیندیش  

چون در آسمان  کسی است که به تو می اندیشد


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 27 آذر 1392 ساعت 19:4 | بازدید : 781 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

هر كسي هم نفسم شد دست آخر قفسم شد.

من ساده به خيالم كه همه كار و كسم شد.

اون كه عاشقانه خنديد خنده هاي من دزديد

زير چشمه مهربوني خواب يك توطئه ميدي


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 27 آذر 1392 ساعت 18:59 | بازدید : 865 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

آدمک آخر دنياست بخند
آدمک مرگ همي جاست بخند
آن خدايي که بزرگش خواندي
بخدا مثل تو تنهاست بخند


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 27 آذر 1392 ساعت 11:58 | بازدید : 762 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

اين سيب/بهترين سيب/ شکل سيب/ سر سيب/ کار سيب/ گذاشتن سيب
يه سيب/آدم سيب/دوست داشتني سيب {حالا سيب ها رو حذف کن . دوباره بخون}


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
گل آفتاب گردون
سه شنبه 26 آذر 1392 ساعت 18:39 | بازدید : 541 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

يه روزي به گل آفتاب گردون گفتن:
چرا شبا سرت پايين ؟
گفت: ستاره ها چشمک ميزنن بهم ولي
من نمي خوام به خورشيد خيانت کنم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 25 آذر 1392 ساعت 17:46 | بازدید : 775 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

پس از مرگم بيا زيبا نگارم
بيا با جمع دوستان بر مزارم
سرت خم کن ببوس سنگ مزارم

که من در زير خاک چشم انتضارم


که من در زير خاک چشم انتضارم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 25 آذر 1392 ساعت 17:42 | بازدید : 854 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

بلبل نيستم که بر هر شاخه اي غو غا کنم


شمع هستم جان فدايت ميکنم


روزگاري است که من طالب رخسار توام


فکر من باش که ر اين شهر گرفتار تو ام


گفته بودي که طبيب دل بيمار مني


پس طبيب دل من باش که بيمار توام


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 25 آذر 1392 ساعت 16:57 | بازدید : 790 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

روز مرگم اشک را شیدا کنید/روی قلبم عشق را پیدا کنید

روز مرگم خاک را باور کنید/روی قلبم لاله را پرپر کنید

جامه را خاک و خاکستر کنید/روز مرگم دوست را دعوت کنید

دور قلبم را کمی خلوت کنید/بعد مرگم خنده را از سر کنید

                رفتنم را دوستان باور کنید


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یک شنبه 24 آذر 1392 ساعت 18:18 | بازدید : 617 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

یه نفر خوابش میاد و واسه ی خواب جا نداره

            یه نفر یه لقمــــــــــــه نون برای فردا نداره

                 یه نفر می شینه و اسکناساشو می شمره

                            می خواد امتحان کنه که تا داره یا نداره

                             یه نفر از بس بزرگه خونشون گم می شه توش
  
                                          اون یکی اتاقشون واسه همه جا نداره

                                                      بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره

                                                                           انتخابم می کنه ، پولشو اما نداره
 
                                                                                 یکی دفترش پر از نقاشی و خط خطیه

                           اون یکی مداد برای آب و بابا نداره

                            یکی ویلای کنار دریاشون قصره ولی

                           اون یکی حتی تو فکرش آب دریا نداره
 
                         یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد

                                   مامانش میگه اینا گرونه اینجا نداره

                                یه نفر تولدش مهمونیه ،‌همه میان

          یکی تقویم واسه خط زدن رو روزا نداره

                                         یکی هر هفته یه روز پزشکشون میاد خونش

یکی داره می میره ، خرج مداوا نداره

                           یکی انشاشو می ده توی خونه صحیح کنن

یکی از بر شده درد و ، دیگه انشا نداره

              یه نفر می ارزه امضاش به هزار تا عالمی

یکی بعد عمری رنج و زحمت امضا نداره

                   تو کلاس صحبت چیزی می شه که همه دارن

یکی می پرسه آخه چرا مال ما نداره

            یکی دوس داره که کارتون ببینه اما کجا

یکی انقد دیده که میل تماشا نداره

              یکی از واحدای بالای برجشون می گه

                                      یکی اما خونشون اتاق بالا نداره

یکی جای خاله بازی کلاس شنا می ره

                            یکی چیزی واسه نقاشی ابرا نداره

یکی پول نداره تا دو روز به شهرشون بره

                   یکی طاقت واسه ی صدور ویزا نداره

یکی فکر آخرین رژیمای غذاییه

                یکی از بس که نخورده شب و روز نا نداره

یکی از بس شومینه گرمه می افته از نفس

              یکی هم برای گرمای دساش ها نداره

دخترک می گه خدا چرا ما ,مادرش می گه

                 عوضش دخترکم ، او خونه لیلا نداره

یه نفر تمام روزاش پر رنج و سختیه

                 هیچ روزیش فرقی با روزای مبادا نداره

یکی آزمایش نوشتن واسش ،‌اما نمی ره

                    می گه نزدیکیای ما آزمایشگا نداره

بچه ای که تو چراغ قرمزا می فروشه گل و

مگه درس و مشق و شور و شوق و رؤیا نداره

        یه نفر تمام روزا و شباش طولانیه

          پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره

                     یاد اون حقیقت کلاس اول افتادم

                            دارا خیلی چیزا داره ولی سارا نداره

                             راستی اسمو واسه لمس بهتر قصه می گم

                                      ملیکا چه چیزایی داره که رعنا نداره ؟
                   
                                          بعضی قلبا ولی دنیایی واسه خودش داره
 
                                                       یه چیزایی داره توش که توی دنیا نداره

                                                                     همیشه تو دنیا کلی فرق بین آدما

                                                                                 این یه قانون شده و دیروز و حالا نداره


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یک شنبه 24 آذر 1392 ساعت 18:11 | بازدید : 895 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )











چرا بابانوئل خارجیا شب عید کادومیاره واسه همه

، ولی حاجی فیروزما گدایی میکنه ؟؟ :|

نه واقعاچرا?اخم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
اگه آسمون زمین شه
یک شنبه 24 آذر 1392 ساعت 10:21 | بازدید : 519 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )


اگه آسمون زمین شه

اگه دریا یه کویر شه

اگه دنیا زیرو رو شه

اگه چشمات بی غرور شه

اگه خورشید بی غروب شه

بازم عاشقت میمونم

عشقو تو نگات میخونم

اگه کوه بیاد رو دوشم

اگه جام زهر بنوشم

اگه ماه دیگه نباشه

روزا آسمون سیاه شه

اگه جنگل بشه صحرا

اگه امروز نشه فردا

بازم عاشقت میمونم

عشقو تو نگات میخونم

اگه خوابتو نبینم

دیگه گل برات نچینم

اگه حتی یه جوونه

توی گلدونا نمونه

بازم عاشقت میمونم

عشقو تو نگات میخونم

اگه باز مثه همیشه

بگی( من با تو ؟؟!!! )نمیشه

بگی که منو نمیخوای

دیگه پیش من نمیای

بازم عاشقت میمونم

عشقو تو نگات میخونم

اگه باشم و نباشم

هر جای دنیا که باشم

حتی از چشمات جداشم

بازم عاشقت میمونم

عشقو تو نگات میخونم

اگه شعرامو نخونی

اگه باز پیشم نمونی

راز عشقم رو ندونی

بازم عاشقت میمونم

عشق و تو نگات میخونم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 23 آذر 1392 ساعت 19:53 | بازدید : 807 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
رسم زندگی؟؟
شنبه 23 آذر 1392 ساعت 19:23 | بازدید : 521 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

رسم زندگی این است روزی کسی را دوست داری

و روز بعد تنهایی به همین سادگی او رفته است و

همه چیز تمام شده مثل یــــــک مهمانی که به آخر 

می رســــــــد و تو به حال خود رها می شوی چرا 

غمگینی ؟ این رسم زندگیست پس تنها آوازبخوان


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تو بسپارم به یاد..
جمعه 22 آذر 1392 ساعت 22:36 | بازدید : 589 | نوشته ‌شده به دست مجید | ( نظرات )

تو بسپارم به یاد



چشم هایم لخت باز میشوند.



و خورشید را می بینم که آسمان زیبای



شب را دریده و دنیا را غرق در نور کرده است.



نفس کشیدن در این هوای سنگین اتاق سخت است



در را می گشایم و به بیرون می روم.



همگان غرق در خود، و زوزه های باد.



صحنه های عمرم از چهارچوب قاب.



و پرواز از این حسار تن را خواستارم.



و من محکوم به غروب. و مرگ آغاز یک شروع.



. . . . . . . و من در بینهایت ها . . . . . . .



جسم من در زیر بار خاک.



و بعد از مرگم مرا بسپار به یاد.



و خاطراتم را تک به تک ورق بزن.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

تعداد صفحات : 10